زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

اینم سومیش :-؟

سالی که نکوست از بهارش پیداست آیا؟؟

عید؟!؟!

نظر من اینه که هر آدمی تو زندگی شخصیش یه سری نقاط تاریک و مبهم داره
.
.
.
.
و این روزا من بیشتر از همیشه درگیر نقاط تاریک زندگیمم...

بودن در عین نبودن!!!

زندگی همانند رشته ای طویل، از آغاز تا پایان خلقت است...

همه ما در لحظه ای خاص وارد این رشته شده ایم و محکوم به خروج از آن در لحظه ای دیگر هستیم...

ما در زمان محو خواهیم شد، گویی حضور یا عدم حضور ما در این رشته بینهایت تغییری در روند پیشرفت زندگی ایجاد نخواهد کرد؛ مگر آنکه بخواهیم ماندگار شویم، تاریخ بسازیم، و در تاریخ بمانیم... و ماندگاری در زمان منوط به جنگیدن با زندگیست!

در راستای... :@

فکر نمیکنم یه آدم (حالا هرکی میخواد باشه) اونقد شناختش از اطرافیانش کم باشه که با دو کلمه حرفی که میشنوه نظرش راجع به همه چی عوض شه... اونم حرفایی که بیشتر جنبه خودنمایی داره...

:(

دلشوره دارم... کاملا بدون دلیل

ناراحتم

:(((

گاهی بی اختیار فقط اشک میریزی
نه میدونی چرا
نه میتونی یه کاری کنی آروم بشی
از زمونه و آدماش دلت میگیره
از اینکه حرفتو نمی فهمن
از اینکه هر وقت دلشون بخواد
باهات حرف میزنن و گرم میگیرن
ولی هر وقت نخوان سلامتم جواب نمیدن
یه آغوش گرم و باز میخوام
که توش رها بشم به دور از هر دغدغه و نگرانی

حس

حس سردرگمی و پوچی...

پوچ...

یعنی واقعا این همه احساسی که من این همه مدت نسبت به یه نفر داشتم نباید باعث بشه یه ذره، فقط یه ذره احساس تو وجود اون شکل بگیره؟ بخدا نامردیه... به همون خدایی که گم شده تو این دریای پرتلاطم هستی قسم نامردیه

ولنتاین؟!؟!؟!

از دیشب میخواستم یه چیزی بنویسم حول ولنتاین، راجع به چیزایی که دیدم و چیزایی که ندیدم، راجع به اتفاقایی که فکر میکردم میفته و نیفتاد، راجع به اون دانشجوی مملکت که دیروز میگفت: "ولنتاین که امروز نیست، هفته دیگه ست"، راجع به روزی که واسه خیلیا ولنتاین بود، روزی که واسه خیلیا باید ولنتاین میبود ولی نبود، و روزی که واسه من و امثال من هیچی نبود بجز یه روز کاملا معمولی...

میخواستم بنویسم ولی.... بیخیال، هرچی بود گذشت، مثل بقیه روزای سال

ولی در کل واسه خالی نبودن عریضه: Happy Valentine's Day


احساس گنگ...

کاش یکی بود هر موقع دلم می گرفت بهش میگفتم بدون اینکه معذب باشم، بدون اینکه احساس کنم حرفام باعث اذیت شدنش میشه...

دوست دارم یکی باشه که حتی اگه هرشب دلم گرفت و باهاش درد دل کردم احساس معذب بودن نداشته باشم؛ وقتی باهاش صحبت میکنم بدون اینکه فکر کنم چی میگم فقط کلمه ها رو بریزم بیرون... و لازم نباشه به این فکر کنم که با گفتن این حرفا چه فکری راجع بهم میکنه

نه که همچین آدمی نباشه، هست؛ ولی مگه هر آدم چقدر میتونه غم و غصه دیگران رو تحمل کنه؟ آدما خودشونم دغدغه های خاص خودشونو دارن... 

مثلا همین الان... خیلی دلتنگم، خیلی؛ ولی نمیتونم به کسی بگم. البته دوستای خیلی خوبی دارم که اگه باهاشون حرف بزنم مطمئنم همه جوره کمکم میکنن... ولی این منم که با وجود اینکه خیلی دوست دارم باهاشون صحبت کنم نمیتونم خودمو قانع کنم که بهشون بگم، آخه نمیخوام ناراحتشون کنم، نمیخوام بیشتر از این بخاطر من اذیت شن... کاش این احساس رو نداشتم، کاش.

خودم خوب میدونم چه مرگمه... دارم بهونه می گیرم، مثل بچه های 6 ماهه.

------------------------------

اون جمله ای که با خط قرمز نوشتم مخاطب خاص داره، خودشم میدونه...