زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

ت مثل ...

خب من نمیخـــــــــــــــام تنها باشم... :((((
حتی تو نت هم تنهـــام...

----------------------------------------------

N.D عزیز، پارسال این موقع یادته؟؟؟

تنها...

همه رفتن :( 

تنها شدم، تنهای تنها... 

شاید از اون تنهاییا که شیرینه...
شایدم از اونایی که حسابی آدمو نابود میکنه...
خلاصه دو هفته فقط خودمم، خودِ خودم... 

چه میدونم؟!! سعی میکنم خوب باشم... هرچند الان اصلا نیستم 

فعلا فقط میخوام بخوابم، بخوابم و بیدار نشم... 

از همه چی خسته ام، خستهِ خستهِ خسته 

دوباره...

دوباره دلشوره، دوباره اضطراب، دوباره نگرانی... شاید کاملا بیجا :((((

ولی هرچی که هست، بجا یا بیجا... حسابی گند زده به اعصابم، نمیذاره درس بخونم :( 

روزمرگی!!!

این همه آدم...
این همه زندگی...
این همه سختی...
این همه دوندگی...
این همه عذاب...
این همه توقع...
این همه دعوا به خاطر هیچ و پوچ...
این همه امید...
این همه آرزو...
این همه عشق...
این همه غرور...
این همه دلتنگی...
این همه تلقین...
این همه دعا...
این همه خدا...
.
و کماکان:
این همه روزمرگی...
و تکرار دوباره و دوباره این حلقه نفرت برانگیز...

ولی بین این همه روزمرگی یه آدمی که یه خورده متفاوت باشه و نخواد تو این ورطه بیفته بدجور تو ذوق میزنه... بدجور طرد میشه


اسیر

تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها، هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر میکنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم

اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر، که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پزیشان میکنم کاشانه ای را

"فروغ فرخزاد"

خونه، امروز...

احساس پوچی میکنم، احساس میکنم تو خودم گم شدم... یه چیزی کم دارم...

دیشب یه دفعه تصمیم گرفتم بیام خونه :دی تا الانش خوب بود، اما از الان... فکر نکنم باشه... از این احساسم تو خونه متنفرم... دوس دارم تهران باشم...

به یه همدم احتیاج دارم...


دیشب...

سکانس اول:

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد
موسپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی

سکانس دوم:

به لب هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
به لب هایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

خلاصه دیشب من :دی

بدون شرح!

شب خوبی بود...

ببین چقدر خوبه وقتی خوبی...

ت. ک.

راه سفر عاشق، از گردنه بندان پر

نامردم اگر از خون، این باج نپردازم

...

دوباره به هم ریختم...

خسته شدم دیگه... تا کی موش و گربه بازی...؟

حالم داره از خودم به هم میخوره، آخه چرا؟ چرا اینجوری میشم من...؟