مثل اینجا آهنی نیست...
چرا باید وقتی خونه دلت متروکه
واسه در زدن بازم دنبال یک بهونه گشت؟
وقتی راه نداره چشمام به حریم قلب تو
چجوری میشه پی یه فرصت دوباره گشت؟
زندگی همانند رشته ای طویل، از آغاز تا پایان خلقت است...
همه ما در لحظه ای خاص وارد این رشته شده ایم و محکوم به خروج از آن در لحظه ای دیگر هستیم...
ما در زمان محو خواهیم شد، گویی حضور یا عدم حضور ما در این رشته بینهایت تغییری در روند پیشرفت زندگی ایجاد نخواهد کرد؛ مگر آنکه بخواهیم ماندگار شویم، تاریخ بسازیم، و در تاریخ بمانیم... و ماندگاری در زمان منوط به جنگیدن با زندگیست!
عشق تو پنهان کرده ام در عمق قلب خسته ام
یارا به بوی زلف تو چشم از جهانی بسته ام
ترسم که گر گویم تو را جام عداوت پر کنی
زاین رو چنین لال و خموش اندر خفا بنشسته ام
محبوب من چندی قدم پیش آ که دلگرمم کنی
تا گوش عالم پر کنم،از این خموشی خسته ام
من حبس چشمان تو و حبس شکرخند توام
درب قفس باز است ولی من بال و پر بشکسته ام
حلقه درب خانه ام کس ها به در میکوفتند
من در پی ات هر روز وشب،این شهر را می جسته ام
پاکیّ عشقم را تو در پاکی چشمانم ببین
با اشک هجران تو من،این چشم ها را شسته ام
"مج" :دی
----------------------------------
نوشتم که خودت بخونی... ;)
سال بلوا - عباس معروفی
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟
جام باده سرنگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دوروئی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها، ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر به جز وفا
زین سپس به عاشقان باوفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی به سوی این جهان گشوده اید
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟
من، اتاق خالی، لب پنجره، یه فنجون قهوه، هوای سرد زمستونی، کتاب فروغ (در راستای توهمات فانتزی من...)
ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها، هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر میکنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پزیشان میکنم کاشانه ای را
"فروغ فرخزاد"