زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

دوست!

من قانعم

آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یک نفس

با من بمان ای دوست...

نمیدونم...

نمیدونم دلم دیوونه کیست
کجا آواره و در خانه کیست

نمیدونم دل سرگشته مو
اسیر نرگس مستانه کیست

وعده ی ما لب دریا...!!!

عصر ما عصر فریبه
عصر اسمای غریبه

عصر پژمردن گلدون
چترای سیاه تو بارون

شهر ما سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه

آسموناش پر دوده
قلب عاشقاش کبوده

خونه هامون پر نرده
پشت هر پنجره پرده

قفسا پر پرنده
لبای بدون خنده

چشما خونه ی سواله
مهربون شدن محاله

نه برای عشق میلی
نه کسی به فکر لیلی

کاش تو قحطی شقایق
بشینیم توی یه قایق

بزنیم دلو به دریا
من و تو تنهای تنها

اونقده میریم که ساحل
از منو تو بشه غافل

قایقو با هم میرونیم
اونجا تا ابد می مونیم

جایی که نه آسمونش
نه صدای مردمونش

نه غمش نه جنب وجوشش
نه گلای گلفروشش

مثل اینجا آهنی نیست...

پس ببین یادت بمونه
کسی هم اینو ندونه

زنده بودیم اگه فردا
وعده ی ما لب دریا



اشک من پیرهنتو تر کرده...

چرا باید وقتی خونه دلت متروکه

واسه در زدن بازم دنبال یک بهونه گشت؟

وقتی راه نداره چشمام به حریم قلب تو

چجوری میشه پی یه فرصت دوباره گشت؟

بودن در عین نبودن!!!

زندگی همانند رشته ای طویل، از آغاز تا پایان خلقت است...

همه ما در لحظه ای خاص وارد این رشته شده ایم و محکوم به خروج از آن در لحظه ای دیگر هستیم...

ما در زمان محو خواهیم شد، گویی حضور یا عدم حضور ما در این رشته بینهایت تغییری در روند پیشرفت زندگی ایجاد نخواهد کرد؛ مگر آنکه بخواهیم ماندگار شویم، تاریخ بسازیم، و در تاریخ بمانیم... و ماندگاری در زمان منوط به جنگیدن با زندگیست!

اشک هجران

عشق تو پنهان کرده ام در عمق قلب خسته ام
یارا به بوی زلف تو چشم از جهانی بسته ام

ترسم که گر گویم تو را جام عداوت پر کنی
زاین رو چنین لال و خموش اندر خفا بنشسته ام

محبوب من چندی قدم پیش آ که دلگرمم کنی
تا گوش عالم پر کنم،از این خموشی خسته ام

من حبس چشمان تو و حبس شکرخند توام
درب قفس باز است ولی من بال و پر بشکسته ام

حلقه درب خانه ام کس ها به در میکوفتند
من در پی ات هر روز وشب،این شهر را می جسته ام

پاکیّ عشقم را تو در پاکی چشمانم ببین
با اشک هجران تو من،این چشم ها را شسته ام

"مج" :دی

----------------------------------
نوشتم که خودت بخونی... ;)


وردی که بره ها می خوانند...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به همین سادگی

به ھمین سادگی آدم اسیر می شود و ھیچ کاری ھم نمی شود کرد. نباید ھرگز به زنان و مردان عاشق خندید. ھمین جوری دو تا نگاه درھم گره می خورد و آدم دیگر نمی تواند در بدن خودش زندگی کند، می خواھد پر بکشد.

سال بلوا - عباس معروفی

ای ستاره ها

ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟

جام باده سرنگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دوروئی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها، ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر به جز وفا
زین سپس به عاشقان باوفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی به سوی این جهان گشوده اید

رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟

من، اتاق خالی، لب پنجره، یه فنجون قهوه، هوای سرد زمستونی، کتاب فروغ (در راستای توهمات فانتزی من...)

اسیر

تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها، هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر میکنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم

اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر، که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پزیشان میکنم کاشانه ای را

"فروغ فرخزاد"