زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

یه تفکر خسته کننده...

بچه که بودم، گاهی اوقات که میخواستم برم تو کوچه بازی کنم و بابام اجازه نمیداد، با خودم میگفتم که چرا باید کاری که من انجام میدم وابسته به تصمیم یه نفر دیگه باشه؟ که اگه تو اون لحظه، اون آدم حالش خوب بود یه تصمیمی بگیره و اگه حالش خوب نبود یه تصمیم دقیقا برعکس...

حالا که خوب فکر میکنم میبینم که همه کارها و رفتارهای ما وابسته به تصمیمات شاید لحظه ای یا عقاید گاها بی پایه یه سری آدمه؛ مسئله حتی به قبل از تولدمون برمیگرده، اینکه اصلا ما چرا به دنیا اومدیم؟ به نظر من تک تک افکار روزمره ما از همین تصمیمات، هم در ابعاد بزرگ و هم در ابعاد کوچیک، نشأت میگیره؛ و شاید مهمترین مسئله، ارتباطمون با آدما باشه که رکن اساسی زندگی هر آدمی میتونه باشه، و اتفاقا اونم از این قاعده مستثنی نیست... قضیه اینه که ما همه، معلول تصمیم همدیگه هستیم... ولی خیلی از مواردش (از یه حدی که بگذره) رو اصلا درک نمیکنم، حتی اینکه بعضی آدما هم خیلی راحت این مسئله رو میپذیرن و به تحت سلطه یکی دیگه بودنشون هیچ واکنشی نشون نمیدن واسم قابل هضم نیست.

حس این روزام

... نفرت، در حد کمال ...

اندکی تأمل...

خسته ام... سنگین بود :(

باید فکر کنم :( عقب نمیکشم ولی یه جور دیگه رفتار میکنم :( باید خیلی چیزا حداقل به خودم ثابت شه...