وقتی کورسوی امیدت از بین میره...
حال اون آدمی رو دارم که وسط اقیانوس داره غرق میشه، و البته تلاشی هم واسه بقا نمیکنه، تن داده به امواج و داره میره... دوست داره این دم آخری یه نفر بیاد کمکش، اما آدما رو هرکارشون کنی آدمن... بعضیاشون کمک نمیکنن، بعضیاشون فقط میخوان تو صحنه باشن که به خاطر سپرده بشن، بعضیاشونم میان کمک کنن، اما خواسته یا ناخواسته سرعت میدن به غرق شدنش... از این گروه آخر و اون دسته "خواسته" هاشه که دل آدم میگیره، که دلم میگیره.
کاش خیلی چیزا عوض میشد... کاش
وقتی نتیجه 4،5 ساعت فکر کردنت میشه یه قطره اشک که از چشمت میاد و بالشو خیس میکنه، اونم نه بخاطر چیزایی که توقعشو داشتی... بخاطر غمایی که یهو به وجود اومدن و رو دلت سنگینی میکنن...
آدم باید حد و مرزا رو از کسایی یاد بگیره که حد و مرز حالیشون باشه و یه سری معیار درست و حسابی واسه خودشون داشته باشن، نه اینکه...
آدما رو نباید بیشتر از حدشون بزرگ کرد... وقتی به آدما بیشتر از ظرفیتشون بها میدی، به یه جایی میرسن که دیگه نمیتونن خودشون نباشن و یهو سرریز میشن؛ اون وقته که دیگه کار از کار گذشته و خیلی چیزا به بهای این بها دادن از بین رفته...