زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

بعضی وقتا

بعضی وقتا آدم دلش میگیره، بعضی وقتا آدم خیلی دلش میگیره، کم میاره، خسته میشه از دویدن پا به پای این زندگی... میخواد دیگه ادامه نده، دوس داره لحظه هاشو با "نیستی" جایگزین کنه، دوس داره یه پلک که میزنه دیگه اینجا نباشه و هیچی هم یادش نیاد، دوس داره بره، ولی نمیدونه کجا، نمیدونه چرا...

دردش چیه؟ خستگی بهونه س، دلتنگی بهونه س... اون آدم یه درد بزرگ تو سینه ش داره که دیگه نمیخواد باهاش مدارا کنه، نمیخواد باهاش کنار بیاد، میخواد اون درد رو خفه کنه، میخواد خودشو خلاص کنه... اما نمیشه، شرایطشو نداره، توانشو نداره... عصبی میشه از اینکه هیچکس نه میتونه و نه میخواد که درکش کنه...

بعضی وقتا اون آدم منم