سکانس اول:
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد
موسپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
سکانس دوم:
به لب هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
به لب هایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
خلاصه دیشب من :دی
بـه مـن غـم زده دل مـرده...
دوبـاره درس مـحـبـت بدهید
مـن افــســـرده نـاامـیـــدو...
دوباره به خنده عادت بدهید
تا کجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت؟
تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت؟
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟
خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار...!!!
از این تکرار ساعت ها...
از این بیهوده بودن ها...
از این بی تاب ماندن ها...
از این تردیدها، نیرنگ ها، شک ها، خیانت ها...
از این رنگین کمان سرد آدم ها...
و از این مرگ باورها و رؤیاها...
پریشانم...
دلم پرواز می خواهد...
آن کـیـسـت کــز روی کـرم بـا مـا وفـاداری کـنـــد بـر جـای بـدکـاری چو من یک دم نکوکـاری کند
اول بـه بـانـگ نـای و نـی آرد بـه دل پـیـغـــام وی وان گـه به یک پیمـانه مـی با من وفـاداری کند
دلـبـر کـه جـان فرسود از او کام دلم نگشود از او نـومیـد نـتـوان بـود از او باشـد کـه دلــداری کند
گـفـتـم گـره نـگـشـوده ام زان طره تا من بوده ام گفتــا مـنـش فـرمـوده ام تـا بـا تـو طـــراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده است بو از مسـتیش رمـزی بگـو تا تـرک هشیـاری کند
چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کجـا عـیـش نـهـان بـا رنـد بــازاری کند
زان طره پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستـم از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخــواری کند
بـا چـشـم پـر نـیـرنـگ او حـافـظ مـکـن آهـنـگ او کـان طـره شـبــرنــگ او بــســیــار طـــراری کند