زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

دیشب...

سکانس اول:

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد
موسپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی

سکانس دوم:

به لب هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
به لب هایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

خلاصه دیشب من :دی

ت. ک.

راه سفر عاشق، از گردنه بندان پر

نامردم اگر از خون، این باج نپردازم

به یاد چکاد_ن.د

بـه مـن غـم زده دل مـرده...

دوبـاره درس مـحـبـت بدهید

مـن افــســـرده نـاامـیـــدو...

دوباره به خنده عادت بدهید

خسته... دلتنگ... چه میدونم؟ هرچی دوست داری...

تا کجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت؟

تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت؟

تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟

یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟

بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟

خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار...!!!

پرواز

از این تکرار ساعت ها...

از این بیهوده بودن ها...

از این بی تاب ماندن ها...

از این تردیدها، نیرنگ ها، شک ها، خیانت ها...

از این رنگین کمان سرد آدم ها...

و از این مرگ باورها و رؤیاها...

پریشانم...


دلم پرواز می خواهد...


سردرگم

عـزم دیـدار تـو دارد جـان بر لـب آمـده

باز گردد یا برآید؟چیست فرمان شما؟

کوه کن!!!

وصـال آن لب شیـریـن به خسـروان دادنـد

تو را نصیب همین بس که کوه کن باشی


191

آن کـیـسـت کــز روی کـرم بـا مـا وفـاداری کـنـــد            بـر جـای بـدکـاری چو من یک دم نکوکـاری کند

اول بـه بـانـگ نـای و نـی آرد بـه دل پـیـغـــام وی            وان گـه به یک پیمـانه مـی با من وفـاداری کند

دلـبـر کـه جـان فرسود از او کام دلم نگشود از او            نـومیـد نـتـوان بـود از او باشـد کـه دلــداری کند

گـفـتـم گـره نـگـشـوده ام زان طره تا من بوده ام           گفتــا مـنـش فـرمـوده ام تـا بـا تـو طـــراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده است بو            از مسـتیش رمـزی بگـو تا تـرک هشیـاری کند

چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان           سلطان کجـا عـیـش نـهـان بـا رنـد بــازاری کند

زان طره پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستـم           از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد           تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخــواری کند

بـا چـشـم پـر نـیـرنـگ او حـافـظ مـکـن آهـنـگ او            کـان طـره شـبــرنــگ او بــســیــار طـــراری کند

ای عاشقان!

آیینه چشمان او صد رنگ بازی میکند...

:(

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامـم به زهر آلـود شهد شادمـانی را