آن کـیـسـت کــز روی کـرم بـا مـا وفـاداری کـنـــد بـر جـای بـدکـاری چو من یک دم نکوکـاری کند
اول بـه بـانـگ نـای و نـی آرد بـه دل پـیـغـــام وی وان گـه به یک پیمـانه مـی با من وفـاداری کند
دلـبـر کـه جـان فرسود از او کام دلم نگشود از او نـومیـد نـتـوان بـود از او باشـد کـه دلــداری کند
گـفـتـم گـره نـگـشـوده ام زان طره تا من بوده ام گفتــا مـنـش فـرمـوده ام تـا بـا تـو طـــراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده است بو از مسـتیش رمـزی بگـو تا تـرک هشیـاری کند
چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کجـا عـیـش نـهـان بـا رنـد بــازاری کند
زان طره پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستـم از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت می خواهم مدد تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخــواری کند
بـا چـشـم پـر نـیـرنـگ او حـافـظ مـکـن آهـنـگ او کـان طـره شـبــرنــگ او بــســیــار طـــراری کند
کاش کسی بود امشب با من کمی قدم میزد...
کمی شعر میخواند و کمی حرف میزد...
و من برایش درد دل میکردم و برایش اشک میریختم...
کاش کسی بود امشب و من برایش چای میریختم...
و او با لبخندی و نگاهی برایم دست تکان میداد...
کاش کسی بود امشب...
کاش...
به تو می اندیشم
به تو و تندی طوفان نگاهت بر من
به تو و عشق عمیقت در تن
به تو و خاطره ها
که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم؟
جام قلبم که به دست تو شکست
من چرا باز تو را می بخشم؟
به تو می اندیشم
به تو که غرق در افکار خودی
من در اندیشه افکار توام
قانعم بر نگه کوته تو
هر زمان در پی دیدار توام…
به چه میخندی تو؟
به مفهوم غم انگیز جدایی؟
به چه چیز؟
به شکست دل من، یا به پیروزی خویش؟
به چه میخندی تو؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟
یا به افسون گری چشمانت...
که مرا سوخت و خاکستر کرد؟
به چه میخندی تو؟
به دل ساده من میخندی...
که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟
خنده دار است...
بخند...
از امروز دوباره شروع میکنم به نوشتن... نوشتن هرچیزی که تو دلمه، هرچیزی که تو دلم گذشته و هرچیزی که به سرم اومده...