زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

رنج اشک!

خودش با آدم کاری میکنه که گریه ات میگیره، بعد که اشکت سرازیر میشه یه جوری نگات میکنه که تو بزرگ شدی و مرد که گریه نمیکنه.... دوس داری بیاد بغلت کنه باهات حرف بزنه و آرومت کنه، اما فقط میشینه و نگات میکنه بدون هیچگونه هم حسی...

و این بار...

موضع سکوت

معجزه!

یه جا خوندم:

من فقط میتونم منتظر اون معجزه باشم، بی هیچ امیدی به اتفاق افتادنش...

اشتباه...

ماهها گذشت تا فهمیدم هر دلیلی دلیل نیست و هر نشونه ای نشونه... همشون فقط توهمات یک ذهن خیالپردازن، و البته اتفاقات عادی زندگی روزمره...

:-(

چقدر همه جا سوت و کوره...

بدون شرح!!!

دوباره آشوب، دوباره غوغا، دوباره هیجان...

همون چند دقیقه کافی بود واسه فوران کردن همه اون چیزایی که تو این مدت تو خودم فروریخته بودم، واسه فراموش کردن همه قولایی که به خودم داده بودم، واسه دوباره گیر کردن تو این منجلاب...

...

یکی بیاد واسم بنویسه اینجا

من حالم خوب نیس این روزا... تنهام، بیشتر از همیشه


منجلاب!

دارم خفه میشم؛ وجودم پر شده از چیزایی که نمیذارن نفس بکشم؛ حس اون کسی رو دارم که داره تو دریا غرق میشه و کاملا بدون هدف دست و پا میزنه، غافل از اینکه هرچه بیشتر تلاش میکنه بیشتر به نابودی نزدیک میشه...

احساس خلاء و پوچی هم میکنم، اگه تا حالا یکی دوتا دلخوشی واسه زندگیم داشتم دیگه همونم ندارم...

خسته ام، دلم گرفته، از همه چی بدم میاد...

به من بگین چرا باید باشم؟ چرا باید ادامه بدم؟

...

یعنی واقعا تا این حد بی معرفت؟؟!!

اشک من پیرهنتو تر کرده...

چرا باید وقتی خونه دلت متروکه

واسه در زدن بازم دنبال یک بهونه گشت؟

وقتی راه نداره چشمام به حریم قلب تو

چجوری میشه پی یه فرصت دوباره گشت؟