موضع سکوت
ماهها گذشت تا فهمیدم هر دلیلی دلیل نیست و هر نشونه ای نشونه... همشون فقط توهمات یک ذهن خیالپردازن، و البته اتفاقات عادی زندگی روزمره...
چقدر همه جا سوت و کوره...
دوباره آشوب، دوباره غوغا، دوباره هیجان...
همون چند دقیقه کافی بود واسه فوران کردن همه اون چیزایی که تو این مدت تو خودم فروریخته بودم، واسه فراموش کردن همه قولایی که به خودم داده بودم، واسه دوباره گیر کردن تو این منجلاب...
دارم خفه میشم؛ وجودم پر شده از چیزایی که نمیذارن نفس بکشم؛ حس اون کسی رو دارم که داره تو دریا غرق میشه و کاملا بدون هدف دست و پا میزنه، غافل از اینکه هرچه بیشتر تلاش میکنه بیشتر به نابودی نزدیک میشه...
احساس خلاء و پوچی هم میکنم، اگه تا حالا یکی دوتا دلخوشی واسه زندگیم داشتم دیگه همونم ندارم...
خسته ام، دلم گرفته، از همه چی بدم میاد...
به من بگین چرا باید باشم؟ چرا باید ادامه بدم؟
چرا باید وقتی خونه دلت متروکه
واسه در زدن بازم دنبال یک بهونه گشت؟
وقتی راه نداره چشمام به حریم قلب تو
چجوری میشه پی یه فرصت دوباره گشت؟