زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

زندگی شیرین (!!!) من...

در آرزوی عنوان وبلاگ...

!

چرا اینجا اینقد متروکه شده؟؟؟ باید از نو بسازمش... :)

بعضی وقتا

بعضی وقتا آدم دلش میگیره، بعضی وقتا آدم خیلی دلش میگیره، کم میاره، خسته میشه از دویدن پا به پای این زندگی... میخواد دیگه ادامه نده، دوس داره لحظه هاشو با "نیستی" جایگزین کنه، دوس داره یه پلک که میزنه دیگه اینجا نباشه و هیچی هم یادش نیاد، دوس داره بره، ولی نمیدونه کجا، نمیدونه چرا...

دردش چیه؟ خستگی بهونه س، دلتنگی بهونه س... اون آدم یه درد بزرگ تو سینه ش داره که دیگه نمیخواد باهاش مدارا کنه، نمیخواد باهاش کنار بیاد، میخواد اون درد رو خفه کنه، میخواد خودشو خلاص کنه... اما نمیشه، شرایطشو نداره، توانشو نداره... عصبی میشه از اینکه هیچکس نه میتونه و نه میخواد که درکش کنه...

بعضی وقتا اون آدم منم

یه تفکر خسته کننده...

بچه که بودم، گاهی اوقات که میخواستم برم تو کوچه بازی کنم و بابام اجازه نمیداد، با خودم میگفتم که چرا باید کاری که من انجام میدم وابسته به تصمیم یه نفر دیگه باشه؟ که اگه تو اون لحظه، اون آدم حالش خوب بود یه تصمیمی بگیره و اگه حالش خوب نبود یه تصمیم دقیقا برعکس...

حالا که خوب فکر میکنم میبینم که همه کارها و رفتارهای ما وابسته به تصمیمات شاید لحظه ای یا عقاید گاها بی پایه یه سری آدمه؛ مسئله حتی به قبل از تولدمون برمیگرده، اینکه اصلا ما چرا به دنیا اومدیم؟ به نظر من تک تک افکار روزمره ما از همین تصمیمات، هم در ابعاد بزرگ و هم در ابعاد کوچیک، نشأت میگیره؛ و شاید مهمترین مسئله، ارتباطمون با آدما باشه که رکن اساسی زندگی هر آدمی میتونه باشه، و اتفاقا اونم از این قاعده مستثنی نیست... قضیه اینه که ما همه، معلول تصمیم همدیگه هستیم... ولی خیلی از مواردش (از یه حدی که بگذره) رو اصلا درک نمیکنم، حتی اینکه بعضی آدما هم خیلی راحت این مسئله رو میپذیرن و به تحت سلطه یکی دیگه بودنشون هیچ واکنشی نشون نمیدن واسم قابل هضم نیست.

حس این روزام

... نفرت، در حد کمال ...

اندکی تأمل...

خسته ام... سنگین بود :(

باید فکر کنم :( عقب نمیکشم ولی یه جور دیگه رفتار میکنم :( باید خیلی چیزا حداقل به خودم ثابت شه...

شما بگین!

میگه خوبی؟

میگم خوبم، ولی دلتنگم...

میگه دلتنگ کی؟

میگم هیچ کس، کلا دلتنگم...

میگه آهان...


با خودم فکر میکنم شایدم دلتنگ نباشم؛ آخه راست میگه، دلتنگ کی؟ دلتنگ چی؟

به این نتیجه میرسم که یه حس گنگه که اسمشو نمیدونم، یه بار اسمشو میذارم دلشوره، یه بار ناراحتی، یه بارم مثل امشب دلتنگی...

اما واقعا این چه حسیه که بیشتر شبای این روزام درگیرش میشم؟

نمیدونم...

نمیدونم دلم دیوونه کیست
کجا آواره و در خانه کیست

نمیدونم دل سرگشته مو
اسیر نرگس مستانه کیست

وعده ی ما لب دریا...!!!

عصر ما عصر فریبه
عصر اسمای غریبه

عصر پژمردن گلدون
چترای سیاه تو بارون

شهر ما سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه

آسموناش پر دوده
قلب عاشقاش کبوده

خونه هامون پر نرده
پشت هر پنجره پرده

قفسا پر پرنده
لبای بدون خنده

چشما خونه ی سواله
مهربون شدن محاله

نه برای عشق میلی
نه کسی به فکر لیلی

کاش تو قحطی شقایق
بشینیم توی یه قایق

بزنیم دلو به دریا
من و تو تنهای تنها

اونقده میریم که ساحل
از منو تو بشه غافل

قایقو با هم میرونیم
اونجا تا ابد می مونیم

جایی که نه آسمونش
نه صدای مردمونش

نه غمش نه جنب وجوشش
نه گلای گلفروشش

مثل اینجا آهنی نیست...

پس ببین یادت بمونه
کسی هم اینو ندونه

زنده بودیم اگه فردا
وعده ی ما لب دریا



...

... و تو یه لحظه از زمین و زمان ناامید میشی 

آزمایش...

تا حالا سعی کردین تو چهره آدما دنبال بچگیشون بگردین؟ یه بار امتحان کنین به نتایج جالبی میرسین