-
ت مثل ...
سهشنبه 11 بهمن 1390 18:03
خب من نمیخـــــــــــــــام تنها باشم... :(((( حتی تو نت هم تنهـــام... ---------------------------------------------- N.D عزیز، پارسال این موقع یادته؟؟؟
-
تنها...
دوشنبه 10 بهمن 1390 15:47
همه رفتن :( . . . تنها شدم، تنهای تنها... شاید از اون تنهاییا که شیرینه... شایدم از اونایی که حسابی آدمو نابود میکنه... خلاصه دو هفته فقط خودمم، خودِ خودم... چه میدونم؟!! سعی میکنم خوب باشم... هرچند الان اصلا نیستم فعلا فقط میخوام بخوابم، بخوابم و بیدار نشم... از همه چی خسته ام، خستهِ خستهِ خسته
-
دوباره...
یکشنبه 9 بهمن 1390 14:04
دوباره دلشوره، دوباره اضطراب، دوباره نگرانی... شاید کاملا بیجا :(((( ولی هرچی که هست، بجا یا بیجا... حسابی گند زده به اعصابم، نمیذاره درس بخونم :(
-
روزمرگی!!!
چهارشنبه 5 بهمن 1390 15:30
این همه آدم... این همه زندگی... این همه سختی... این همه دوندگی... این همه عذاب... این همه توقع... این همه دعوا به خاطر هیچ و پوچ... این همه امید... این همه آرزو... این همه عشق... این همه غرور... این همه دلتنگی... این همه تلقین... این همه دعا... این همه خدا... . و کماکان: این همه روزمرگی... و تکرار دوباره و دوباره این...
-
اسیر
سهشنبه 4 بهمن 1390 21:10
تو را میخواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم توئی آن آسمان صاف و روشن من این کنج قفس، مرغی اسیرم ز پشت میله های سرد و تیره نگاه حسرتم حیران به رویت در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر به سویت در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان خامش پر بگیرم به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم...
-
خونه، امروز...
سهشنبه 4 بهمن 1390 16:25
احساس پوچی میکنم، احساس میکنم تو خودم گم شدم... یه چیزی کم دارم... دیشب یه دفعه تصمیم گرفتم بیام خونه :دی تا الانش خوب بود، اما از الان... فکر نکنم باشه... از این احساسم تو خونه متنفرم... دوس دارم تهران باشم... به یه همدم احتیاج دارم...
-
دیشب...
یکشنبه 2 بهمن 1390 11:01
سکانس اول: پشت شیشه برف می بارد پشت شیشه برف می بارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه می کارد موسپید آخر شدی ای برف تا سرانجامم چنین دیدی در دلم باریدی... ای افسوس بر سر گورم نباریدی سکانس دوم: به لب هایم مزن قفل خموشی که در دل قصه ای ناگفته دارم ز پایم باز کن بند گران را کزین سودا دلی آشفته دارم به لب هایم مزن قفل...
-
بدون شرح!
یکشنبه 2 بهمن 1390 10:50
شب خوبی بود... ببین چقدر خوبه وقتی خوبی...
-
ت. ک.
جمعه 30 دی 1390 17:06
راه سفر عاشق، از گردنه بندان پر نامردم اگر از خون، این باج نپردازم
-
...
چهارشنبه 28 دی 1390 16:01
دوباره به هم ریختم... خسته شدم دیگه... تا کی موش و گربه بازی...؟ حالم داره از خودم به هم میخوره، آخه چرا؟ چرا اینجوری میشم من...؟
-
عقب گرد!
چهارشنبه 28 دی 1390 00:27
یاد یه روزایی بخیر... روزایی که خوب بود و شیرین، یا اینکه حداقل الان تو ذهنم ازشون به عنوان روزای خوبی یاد میکنم... دلم عاشقانه معین(نه خودشو :دی روزایی که به واسطه عاشقانه معین تو ذهنم نقش بسته) میخواد... یه خورده که فکر میکنم می بینم واسه اولین بار تو زندگیم اگه شرایطش باشه حاضرم برگردم به عقب، اونم فقط 6 ماه پیش......
-
حس خوب
سهشنبه 27 دی 1390 09:48
علیرغم اون چیزی که فکر میکردم امتحانمو خوب دادم، خوب خوب... خوشحالم... :) با تشکر از: 1. یه نفر 2. یه حس خوب که البته اشتباهی بود ( merC ;) )
-
به یاد چکاد_ن.د
دوشنبه 26 دی 1390 20:04
بـه مـن غـم زده دل مـرده... دوبـاره درس مـحـبـت بدهید مـن افــســـرده نـاامـیـــدو... دوباره به خنده عادت بدهید
-
بت؟!
یکشنبه 25 دی 1390 18:50
الان احساس میکنم به یه جایی رسیدم که یکی رو اونقدر تو ذهن خودم بزرگ کردم و ازش بت ساختم واسه خودم که یه لحظه بدون فکر کردن بهش نمیتونم زندگی کنم... دوسش دارم... اونقدری که تو ذهن من بزرگه، بزرگ باشه یا نباشه دوسش دارم...
-
خسته... دلتنگ... چه میدونم؟ هرچی دوست داری...
شنبه 24 دی 1390 22:12
تا کجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت؟ تا به کی بازیچه بودن در دو دست سرنوشت؟ تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟ یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟ بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟ خسته ام از زندگی با غصه های بی شمار...!!!
-
بغض!!
جمعه 23 دی 1390 20:08
دلم که میگیره آروم خودمو در آغوش میگیرم... خودم به تنهایی، دست نوازشی بر سرم میکشم... لبخند میزنم و آهسته میگم: گریه نکن عزیزم... من هستم... همیشه پیشت می مونم بغضم میترکه :'(
-
پرواز
جمعه 23 دی 1390 18:27
از این تکرار ساعت ها... از این بیهوده بودن ها... از این بی تاب ماندن ها... از این تردیدها، نیرنگ ها، شک ها، خیانت ها... از این رنگین کمان سرد آدم ها... و از این مرگ باورها و رؤیاها... پریشانم... دلم پرواز می خواهد...
-
کاش...!!!
پنجشنبه 22 دی 1390 23:07
امشب از اون شباست که واقعا دلم گرفته :( کاش یه نفر بود که می نشستم راحت همه حرفای دلمو بهش میزدم و خودمو خالی میکردم... کاش... :'(
-
سردرگم
جمعه 16 دی 1390 16:46
عـزم دیـدار تـو دارد جـان بر لـب آمـده باز گردد یا برآید؟چیست فرمان شما؟
-
کوه کن!!!
جمعه 16 دی 1390 16:30
وصـال آن لب شیـریـن به خسـروان دادنـد تو را نصیب همین بس که کوه کن باشی
-
:@
جمعه 16 دی 1390 00:02
یکی طلبت... :@
-
191
دوشنبه 12 دی 1390 14:49
آن کـیـسـت کــز روی کـرم بـا مـا وفـاداری کـنـــد بـر جـای بـدکـاری چو من یک دم نکوکـاری کند اول بـه بـانـگ نـای و نـی آرد بـه دل پـیـغـــام وی وان گـه به یک پیمـانه مـی با من وفـاداری کند دلـبـر کـه جـان فرسود از او کام دلم نگشود از او نـومیـد نـتـوان بـود از او باشـد کـه دلــداری کند گـفـتـم گـره نـگـشـوده ام زان...
-
زندگی!؟!؟
یکشنبه 11 دی 1390 23:38
خسته شدم دیگه...!! چقد یه زندگی میتونه بد باشه؟؟؟ دلت میخواد ببینیش، جلز و ولز میکنی که به هر بهونه ای شده ببینیش... ولی وقتی میبینیش که اینقدر سرد و بی تفاوته... خشکت میزنه، از خودت بدت میاد، حالت از خودت به هم میخوره... دست و پاهات شروع میکنه به لرزیدن، قلبت تندتند میزنه، اعصابت بهم میریزه... آخه چقد تو خری!؟...
-
ای عاشقان!
یکشنبه 11 دی 1390 13:57
آیینه چشمان او صد رنگ بازی میکند...
-
کاش...!!!
جمعه 9 دی 1390 23:32
کاش کسی بود امشب با من کمی قدم میزد... کمی شعر میخواند و کمی حرف میزد... و من برایش درد دل میکردم و برایش اشک میریختم... کاش کسی بود امشب و من برایش چای میریختم... و او با لبخندی و نگاهی برایم دست تکان میداد... کاش کسی بود امشب... کاش...
-
:(
جمعه 9 دی 1390 19:34
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی که در کامـم به زهر آلـود شهد شادمـانی را
-
به تو می اندیشم
جمعه 9 دی 1390 17:10
به تو می اندیشم به تو و تندی طوفان نگاهت بر من به تو و عشق عمیقت در تن به تو و خاطره ها که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم؟ جام قلبم که به دست تو شکست من چرا باز تو را می بخشم؟ به تو می اندیشم به تو که غرق در افکار خودی من در اندیشه افکار توام قانعم بر نگه کوته تو هر زمان در پی دیدار توام…
-
به چه میخندی تو؟
جمعه 9 دی 1390 17:03
به چه میخندی تو؟ به مفهوم غم انگیز جدایی؟ به چه چیز؟ به شکست دل من، یا به پیروزی خویش؟ به چه میخندی تو؟ به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟ یا به افسون گری چشمانت... که مرا سوخت و خاکستر کرد؟ به چه میخندی تو؟ به دل ساده من میخندی... که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟ خنده دار است... بخند...
-
دل...
جمعه 9 دی 1390 14:10
ببین این اسمش دله! اگه قرار بود بفهمه فاصله یعنی چی، اگه قرار بود بفهمه که نمیشه، میشد مغز... دله دیگه، نمیفهمه!!!
-
آغاز دفتر
چهارشنبه 7 دی 1390 16:10
از امروز دوباره شروع میکنم به نوشتن... نوشتن هرچیزی که تو دلمه، هرچیزی که تو دلم گذشته و هرچیزی که به سرم اومده...